آنکه عم تو و آنکه خال تواند


همه در قصد خون و مال تواند

عم که بدگوی و پر ستم باشد


عم نباشد که درد و غم باشد

در مهی خویشتن پدر کرده


به گه پرورش به در کرده

در کن و در مکن مه خانه


در بیار و بده چو بیگانه

چون عقاب و چو باز وقت گرفت


همچو گنجشک وعکه خوار گرفت

همچو کیر جوان به وقت بگیر


باز وقت بیار خایهٔ پیر

دیدی ار دست و پای بلعم را


دردسر آن عمامهٔ عم را

گرت بخشد عمامه عم مستان


کان بود چون عطای بدمستان

کان عمامه نه بهر آن دادست


کز وجود تو خوشدل و شادست

تا ندیده است پای را هنجار


ندهد دست عم ترا دستار

انده خال و غم عم بگذار


تا بوی شاد خوار و برخوردار

ورنه جان کن که دل ستم نکشد


عاقل اندوه خال و عم نکشد